تبلیغ شماره 1
بازگشت به پورتال مرکزی

اگر تعریف از خود نباشد، میخواهم بگویم پسر زیاد بدی نیستم. حدود دو سال پیش بود که دوره کارشناسی حسابداری را با سلام و صلوات تمام کردم و به محض دریافت پایان نامه پرطمتراق در یک شرکت خصوصی به عنوان حسابدار مشغول به کار شدم تا مثل جوانهای دیگر از یک طرف به زندگیم سر و سامانی بدهم و از طرف دیگر به وطنم خدمت کنم.

 

یادش بخیر دوران کودکی و نوجوانی، چنانکه افتد و دانی، مادرم وقتی که قامت ورزشکاری مرا می دید  با آن یال و کوپال همیشه در گوشم می خواند که آرزوی دامادی مرا دارد.

 

از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، در دوران دانشجویی احساس خوبی نسبت به یکی از دختر های محجوب دانشکده داشتم و با مشورت با دوستان این امکان را پیدا کرده بودم که راسته حسینی حرفهایم را به او بزنم و با طرز فکر او نیز آشنا شوم.

 

خوشبختانه سطح خانوادگی و خصوصیات فرهنگی مشترک زیادی بین ما وجود داشت و همین باعث شد که تفاهمات اولیه صورت گیرد و انجام اقدامات بعدی به سالهای آینده که دوران دانشکده تمام شود و من سر و سامانی بگیرم موکول شد.

 

در روزهای اخیر، پنداری سرانجام دعاهای مادرعزیزمستجاب شده است، قرار شد در غیاب پدر خدا بیامورز به اتفاق مادر و خواهر به خواستگاری برویم تا ان شاالله عملا مقدمات ازدواج را فراهم کنیم و با پدر نامزدم که به قرار اطلاع (خوشبختانه یا بدبختانه!) حسابدار بازنشسته ولی اهل مطالعه است بیشتر آشنا شوم.

 

چند روز بعد، روز موعود خواستگاری فرا رسید. دل تو دلم نبود. خانواده ها پس از برگزاری تعارفات، صحبت های اولیه را شروع کردند. ناگفته نگذارم در این مراسم، نامزد من هنگام آوردن چایی طبق معمول نصف آن را روی لباس بنده ریخت که تردید ندارم از خوشحالی بود. در ضمن صحبتهای انجام شده قرار شد پدر نامزدم یعنی همان پیر پیشکسوت برای آشنایی بیشتر و برای اینکه وضعیت کاری مرا ببینند به محل کارم تشریف بیاورند. خلاصه سر از پا نشناس وشاد و شنگول از خواستگاری برگشتیم و چشم به راه حضور پدرزن آینده ام در شرکت شدم.

 

سرانجام آن روز به زودی فرا رسید. آن پیرمرد تر و تمریز و مرتب با ریشهای شانه شده و عینک پنسی به شرکت آمد.

 

از پشت میز بلند شدم و با احترام زیاد خواهش کردم در صندلی مناسب بنشیند. از لحظه ای که وارد اتاقم شد احساس کردم با این محیط آشناست در حالی که نگاه کنجکاوانه ای به من می کرد، از من سوال کرد چه کار می کنم. صمیمانه توضیح دادم که من تنها حسابدار این شرکت هستم و به اتفاق مدیر مالی کارهای مربوط به امور مالی را انجام می دهیم. توضیح دادم که جمع آوری اسناد و مدارک وتنظیم سند حسابداری و ثبت کردن دفاتر و استفاده از رایانه برای تهیه تراز آزمایشی، دفاتر کل و معین و تهیه گزارشهای مختلف از جمله کارهای حقیر است.

 

پیر مرد تمام مدت سراپا گوش بود و با کمال دقت به حرفهای من گوش داد و هیچ حرفی نزد تا حرف من تمام شد. بعد به آرامی از من سوال کرد که آیا کار دیگری هم انجام می دهم یا خیر که در پاسخ گفتم معمولا کارهایم همین موارد است.

 

 سپس با لحن پدرانه رو به من کرد و گفت:پسرم(کاش میگفت داماد آینده)تمام حرفهایی که زدی خوب است و متین، اما کارهایی که شما انجام می دهید تنها دفتر داری است در صورتی که شما به من گفتید که حسابدار هستید. از شنیدن این سخن یکه خوردم و چنان خجالت کشیدم که به نظرم تا بنا گوشم سرخ شد.

 

اما از آنجا که دیدم حرفهای جنابشان همچنان ادامه دارد سعی کردم خود را نبازم و هر چه بیشتر به حرفهای او دقیق شوم. در ادامه گفت پسرم، بسیاری گمان می کنند حسابداری و دفترداری موضوع واحدی است. در صورتی که دفتر داری مقدمه حسابداری است و در واقع دفتر داری تنها کار تحریر دفاتر و تهیه صورتحسابهاست، حال آنکه در حسابداری موضوعاتی نظیر شناسایی و تجزیه و تحلیل معاملات و مانده حسابها، طراحی دفاتر، فرمها و صورتحسابها و چگونگی تهیه و تنظیم انواع گزارشهای مالی برای رفع نیازهای اطلاعاتی استفاده کنندگان نیز مطرح می باشد و دامنه آن بسیار گسترده تر از دفتر داری است و حسابداران باید بتوانند وقایع پیچیده اقتصادی را تجزیه و تحلیل و گزارشهای مالی را به درستی تفسیر کنند.

 

او آن روز این حرفها را زیبا و شمرده بیان کرد و رفت و از آن روز تاکنون چندین شبانه روز گذشته است و من در این مدت،بارها جملات او را در ذهن خود مرور و سعی کرده ام به منابعی در این زمینه مراجعه کنم.این روزها فکری تمام ذهنم را به خود مشغول داشته،شما هم که غریبه نیستید!نمیدانم با توجه به صحبتهای انجام شده، آیا سرانجام حسابدار با تجربه دختر خود را به من می دهد یا...؟

 

نظام الدین رحیمیان

 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی
Web Analytics